اولین روزنگار جوینده
[sc:Comment_Author][sc:Comment_Text]
تاریخ : شنبه 12 مهر 1393
نویسنده : شیرین جوینده

روز نگار اول

امروز پنج شنبه است تصمیم گرفتم قبل از شروع کارهم بروم بانک حواله ام را نقد کنم به بانک رسیدم نوبت گرفتم ولی اصلا حوصله  نداشتنم 20 نفر تو نوبت بشینم و صندلی هام همه پر بود بین یک پس جوان و یک مرد میانسال یک کوچولو جا بود منم با پروئی رفتم وسط شون  نشستم اونا خودشونو جمع و جور کردن، مطمئن بودم این کار را می کنن. مرد میانسال  از این آدم هایی بود که غر می زد و از زمین و زمان گله داشت و اشاره به مرد میانسال دیگه ای داشت که به بهانه  سوال پرسیدن پشت باجه  نشسته بود کارشو انجام می داد از غرغر هاش فهمیدم دختره مسئول صندق کار راه اندازه ،همچین بدم نشد به حرفهاش گوش دادم بی درنگ بلندشدم ،رفتم جلو گفتم خانم نگاه میندازین  اگر این حواله ها نقد میشه بشینم و گرنه این همه تو نوبت نباشم ،دختره گفت بایست بر می گردم تا اون برگرده این  یکی مرد میانسال  شروع کرد به حرف زدن ،که این دختر خوبیه کار راه میندازه و تازه دختر شهیدم هست طفلک، حس خواستگار بهم دست داده بود از خنده داشتم منفجر می شدم ولی بی احترامی بود بخندم به زحمت خودمو نگه داشتم که نخندم . متصدی باجه اومد وحواله را گرفت  چک کرد گف هنوز پول واریز نکردن منم برگه نوبتمو انداختم داخل سطل آشغال و از بانک خارج شدم تا خونه راهی نبود تصمیم گرفتم پیاده به خونه برم خیابان و پیاده رو  شلوغ بود و رشته افکارمو بهم می ریخت تصمیم گرفتم از تو کوچه برم اولین کوچه پیچیدم از جلو یک حسینیه به نام ابوالفضل رد می شدم که یک شیر آب بامزه دیدم وسوسه شدم، بازش کردم دستمو بردم زیرش خیلی خنک بود با وجودی که میلی به آب نداشتم ولی دلم خواست یه جرعه بخورم و سلامی به امام حسین (ع) دادم و راهم را ادامه دادم این مسیربهتر بود چون  رفت و آمد کمتر بود و می تونستم فکر کنم ، به ساختمان ها نگاه می کردم دوست داشتم ببینم آدم های داخل این ساختمان ها کی هستند ؟آیا خوشبخت هستند؟ آیا مشکل دارند؟ حکم کسی را پیدا کرده بودن که همه چیز را داخل یک دایره قرار داده و از بیرون به دایره نگاه می کنند ،خیلی دوست داشتم بدونم شلوار لی که شلخته پهن شده روی بند خونه واسه چیه ؟طرف عجله داشته یا حوصله نداشته؟؟ مرد یا زن بوده؟؟؟ولی با خودم می گفتم مطمئنا مرد بوده، همین جور که داشتم در مورد شلوار لی فرضیه صادر می کردم  نظرم به یک ساختمان نیمه کاره جلب شد ،نمای خونه سنگ کرم بود و محل اتصال دوسنگ ، تیکه های کوچک سنگ به شکل بست قرار داشت و یک جور نو آوری در نما شده بود با خودم فکر کردم احتمالا برای استفاده از خورده سنگها به ذهنشون این کار رسیده ،اخه این چه نمائیه که اینا درست کردن ؟!تا بالا پر خورده سنگ !!!مثل چوب لباسی شده نمای ساختمان،دوست داری بهش لباس آویزان کنی ،یک کارگر نوجوان داشت سنگ ها را داخل بالابر می گذاشت خواستم برم جلو ازش سوال کنم ولی باز جلو خودمو گرفتم جمله همیشگی خودمو با خودم تکرار کردم به تو ربطی نداره به راهت ادامه بده که چشمم به درخت توت افتاد این مسیر همیشگی فصل بهارم بود که پیاده روی می کردم درختی که پر از توت بود الان یک کم نارنجی شده ،یهو  دلم گرفت، یاد بچگی ام افتادم   یک خیابان که دو طرفش درخت های بلند با برگ های پهن بود و اخرش به مدرسه می رسید و فصل پاییز پر از برگ بود من همیشه برای رفتن به مدرسه به دلیل خلوتی از این راه منع می شدم  ولی بیشتر وقتا که تنها بودم از این  راه میرفتم حسی وصف ناپذیر داشت  نمی دونم قد من کوتاه بود یا درختهای اون موقع  خیلی برگ داشتند؟! تمام پام زیر برگ ها پنهان می شد و اونقدر غرق این برگ ها می شدم که دیربه مدرسه  می رسیدم  گاهی مجبور می شدم برگم خونه و دوباره با مامانم بیام مدرسه ،چقدر پاییز را دوست داشتم ،چقد رنگ قرمز و زرد و نارنجی درختان را دوست داشتم چقدر راه رفتن و شنیدن صدای خش خش برگ ها را دوست داشتم، بزرگ که می شوی دیگر خیلی چیزا ها را دوست نداری ، افکار دلگیری بود دیگر نمی خواستم بهش فکر کنم یک سوژه جدیدم پیدا کرده بودم برای اینکه از این فکرا خارج بشم، پیاده رو پشت دبستان دخترانه غلامی خاکی بود و مناسب برای تردد دانش آموزان نبود ایستادم خواستم برم داخل مدرسه و بگم شهرداری در طرح های آغاز مدرسه در مهر ماه این خدمات را انجام میده و این پیاده رو را درست می کند فقط کافیه مکاتبه داشته باشید به شهرداری منطقه  تا کار انجام بشه ،ولی باز از ترمز افکارم استفاده کردم به من ربطی نداره من قرار نیست دنیا را اصلاح کنم ،الان که دارم اینو می نویسم بدجور اذیتم ،کاش می رفتم و می گفتم از این قضیه نمی تونم بگذرم ، قبل از اینکه بقیه مطلب بنویسم باید بهشون زنگ بزنم وگرنه این فکر دیونه ام می کنه ،همین الان زنگ زدم 118 شمارشونو گرفتم بهشون گفتم .آخیش، راحت شدم داشتم خفه می شدم واقعا ،حداقل اطلاع دادم دیگه پیگیریش با  خودشون …………

برگردم به قدم زدن و فکر کردنم...... راستش دیگه خسته شده بودم از فکر کردن گوشی را از تو کیفم  برداشتم به آقای حمزه پور زنگ زدم و برای وبلاگ ازشون سوال کردم گفت اگر آدرس قبلی  را به استاد ندادی عوض اش کنم داشت شیطنتم می اومد ولی چون تصمیم گرفتم دیگه این کار را نکنم گفتم خدایا من را به راه راست هدایت کن و جوابشو بدو ن اینکه اذیتش کنم دادم  ولی خیلی کار سختی بود،تا حرفام با آقای حمزه پور تموم شد  و به نتایجی رسیدیم من هم درب منزل بودم  و کلید انداختم و خداحافظی کردم و رفتم داخل.........



|
امتیاز مطلب : 20
|
تعداد امتیازدهندگان : 5
|
مجموع امتیاز : 5
مطالب مرتبط با این پست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید

<-CommentGAvator->
محمد در تاریخ : 1393/7/13/7 - - گفته است :
خسته نباشی خانم دلواپس...
پاسخ:ممنون جوان خیر ببینی :)

<-CommentGAvator->
مرتضی در تاریخ : 1393/7/12/errooz - - گفته است :
سلام
جدای از این که خوب می نویسید, وقتی از درون و افکار درونی آدمها مطلع می شم بیشتر کیف می کنم . والا راست گفتن قدیمیا که "آدم هندونه سربسته است"!
با خودم فکر می کنم مثلا تو کلاس می تونید چقد مشغله ذهنی داشته باشید؟؟!!!
مثلا:
فلانی چرا لباسش اتو نداره , اون یکی چرا لباسش شلخته است , استاد چرا بدون قند چایی می خوره, اون یکی که خوشحاله واسه چیه , این یکی چرا شاده, اون چرا اینقد سوال می پرسه ...خلاصه کلی سوژه دارید..
یه نکته :اون سنگ های تیکه تیکه رو فقط برای این می چسبونند که سنگ های اصلی یک دست محکم بچسبند, بنابر این چند روز دیگه همه اونها رو جدا می کنند.
گذشته از شوخی خیلی داستانی و زیبا موضاعات رو عوض می کردین . خوب بود.
پاسخ:از این نوشته اید خوب می نویسم ممنون ،ولی جدی درست فکر کردید من خیلی مشغله فکری دارم از بعضی هاش نمی تونم راحت بگذرم و به طرف می گم ولی بعضی هاشو تو ذهنم نگه می دارم ،در ضمن قدیمیا گفتن: ازدواج مثل هندونه دربست می مونه :)


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه:








آخرین مطالب

دریافت کد نوای مذهبی
دانلود این نوا

/
کلاس تحقیقات کیفی